ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

دست جیگرم بوووووو شد

 1391/9/5 ظهر جیگرم اومد خونمون. بابایی هم بعد از رسوندن جیگر و مامانی رفت گتاب مراسم دسته روی. پدرجون هم که از صبح رفته بود یکی از روستاها مراسم. دیگه ما مونده بودیمو حوضمون.  مادرجون که پاش تو گچ بود و بدون ماشین نمیشد جایی ببریمش. امروز هم که اکثر خیابونها رو بسته بودن و نمیشد ماشین بیرون برد. ما هم ترجیح دادیم تو خونه بمونیمو با تلویزیون عزاداری کنیم. شب بعد از اذان مغرب همراه پدرجون و بابایی و مادرجون رفتیم شام غریبان. تو مراسم بودیم که دایی مهدی هم اومد پیشمون و گفت زندایی مریض شده و ازم تبرک امام حسین خواسته. اومدم دنبال تبرک. (یعنی این لاو ترکوندنشون تو لوزالمعدم) مادرجون و پدرجون تو ماشین مو...
6 آذر 1391

عاشورای حسینی

1391/9/4 دیروز مامانی به خاطر نذر هر سالش برای حضرت ابوالفضل حلوا درست کرد و بیرون داد. انشاالله مورد قبول حضرت ابوالفضل باشه امروز یه ساعت از ناهار خوردنمون میگذشت که ریحانه همراه مامانی و بابایی اومد خونمون. اومده بودن دنبال منو مادرجون که بریم تو عزاداری شرکت کنیم. ما هم زودی آماده شدیم و دوتا ماشین شدیم و راه افتادیم. منو ریحان تو ماشین پدرجون نشستیم و مامانی و بابایی هم تو ماشین خودشون. بیشتر خیابونهای اصلی که دسته روی بود رو بسته بودن. ما هم کلی کوچه و پس کوچه زدیمو بالاخره یه جای خوب پیدا کردیم. ماشینا رو پارک کردیمو مادرجون و پدرجون تو ماشین نشستن تا از همونجا دسته ها رو نگاه کنن. منو مامانی و بابایی و ریحان هم پی...
6 آذر 1391

پیکاسوی من

  1391/9/2 صبح خواب بودم که جیگرم همراه مامانی و بابایی اومد خونمون. وقتی رفتم پایین بابایی و مامانی میخواستن برن سرکار منم ریحانه رو مشغول نقاشی کردم تا حواسش پرت بشه و متوجه رفتن بابایی و مامانی نشه. دیروز مامانی با جیگرم تمرین کشیدن دایره کرد، منم امروز کشیدن خط راست رو به جیگرم یاد دادم. که هر دوشو به خوبی یاد گرفت. مامانی دیشب واسه جیگرم یه مقنعه مشکی دوخت که تو محرم سرش کنه. اونقده بهش میومد و جیگر میشد که نگو. اما هر کار میکردم نمیگذاشت ازش عکس بگیرم.  امروز وقتی آقاجونم میخواست بره وضو بگیره منو مامانی داشتیم به آقاجون کمک میکردیم ریحانه هم زودی دوید اومد کمک آقاجون. بعد به مادرجون گفت به آقاجون کمک...
6 آذر 1391

شهزاده شش ماهه

1391/9/3 یا علی اصغر، شش ماهه در خون غلطیده حسین (ع) ای تیر خطا کن، هدفت قلب رباب است یا حنجره سوخته تشنه آب است؟ کوتاه بیا، تیر سه شعبه، کمی آران هوهو نکن، این شاپرک تب زده خواب است او آب طلب کرده فقط، چیزه زیادیست؟ گیرم که ندادند، ولی این چه جواب است؟ رنگش که پریده لبش مثل دو چوب است نه، تیر! تو نه، چاره کارش فقط آب است این طفل گناهی که نکرده، کمی انصاف اینجاست، ببینید که حالش چه خراب است این مرثیه را ختم کنید، آی جماعت یک قطره که نه، یک جرعه دهیدش که ثواب است   ...
6 آذر 1391

ریحانه مطرب میشود

 1391/8/30 سلام به جیگرین  امروز واسه ناهار بی بی و آقاجونم (مادری) اومده بودن خونمون. آقاجونم چند ماهه که مریضه و حالش زیاد خوب نیست  واسه همینم نمیتونه به تنهایی راه بره و به کاراش برسه.قبلاً هم درباره آقاجونم گفته بودم که چقده مظلوم و زن ذلیله.  امروز وقتی این وضعیتش رو میدیدم خیلی دلم براش میسوخت. آخه میدونم چقدر از اینکه پیش ما اینطوریه خجالت میکشه.  الان بنده کوزتِ کوزتـــــــــــــــــــــــا میزبان چندتا بیمارم.  مامانم، بی بی و آقاجون. امیدوارم خدا همه مریضا رو شفا بده و این سه تا مریض ما رو هم شفا بده. شب بعد از شام به پدرجون گفتیم که ما رو ببره بیرون تا هیئت ها و مرا...
6 آذر 1391

نتیجه تحریم

صبح خواب بودم که جیگرطلا همراه مامانی اومد خونمون. وقتی هم که مامانی داشت میرفت مدرسه بازم خواب بودم. آخه این روزا هوا بارونیه و خواب خیلی میچسبه. دل کندن از پتو و بالشت خیلی سخته مادرجون وقتی دید بیدار نمیشم بهم زنگ زد که بیا پایین ریحان همش میگه برم خاله مرضی. منم زودی صورتمو شستمو پیش به سوی جیگرطلا وقتی وارد اتاق شدم جیگرم جیغ زد و گفت خالـــــــــــــــــه مرضــــــــــــــــــی  و زودی اومد تو بغلم. منم بهش لواشک دادم. آخه دیروز که باهاش تلفنی حرف زدم میگفت با مادرجون صحبت کردم مادرجون برام آناس خریده (آدامس) گفتم منم برا شما لواشک خریدم. گفت لباشک خریدی؟؟؟ ترشه؟؟؟ گفتم آره ترشه. گفت : ترش دوست دارم. بعد از...
6 آذر 1391

گوسفند نذریه پدرجون

1391/9/1 صبح خواب بودم که یهو یکی این ترانه رو تو گوشم زمزمه کرد : اگه یه روزی نومه تو، تو گوشه من صدا کنه/ دوباره باز غمت بیــــــــاد که منو مبتلا کنه/ به دل میگم کاریش نباشه/ بذاره درد تو دوا شه/ بره توی تمومه جونم/ تا صبح برات آواز بخوووونــــــــــــــــم اولش فکر کردم شووووَوَورمه  و با احساس به ترانه اش گوش کردم  اما یهو یادم افتاد که ای داد بیداد من که شوووووَوَور ندارم.  چشمامو باز کردمو دیدم که گوشیم الاناست که خودشو خفه کنه از بس زنگ خورده.  زودی گوشی رو جواب دادم پدرجون بود که گفت کلیدمو خونه جا گذاشتم بیا در رو برام باز کن. یه نگاه به ساعت انداختم دیدم ساعت 7 صبحه  با کله ای ...
1 آذر 1391